وقتی مهتاب گم شد _ شهید سعید اسلامیان 


. این بار راکت از زیر هلیکوپتر رها شد، کانال را شکافت و میان ما منفجر شد. موج مرا بالا برد و چرخاند و با سر روی دیواره کانال کوبید. جلوی من دو نفر افتاده بودند و پشت سرم هم دو نفر. نفرات جلو را تکان دادم وحدتی و ناصر قاسمی درجا شهید شده بودند و عقب‌تر از من یکی هم افتاده بود. گیج بودم و چشمم سیاهی می‌رفت او را درست نشناختم. کنار او سعید اسلامیان نشسته بود و زل زده بود توی چشمان من. انگار نه انگار که اینجا معرکه آتش و جهنم نهر جاسم است. اول فکر کردم که می‌خواهد به من موج گرفته روحیه بدهد که کار سعید اسلامیان همیشه تزریق انرژی به دیگران بود. امّا وقتی چشمانم را مالیدم، دیدم که استخوان زانوی او گوشتش را شکافته و سفیدی استخوان کلفت و قلم شده او از روی زانویش پیداست. آخ هم نمی‌گفت، فقط نگاه می‌کرد. شاید بیشتر از وضعیت خودش نگران سقوط دژ، پس از خود بود. به سختی تا لب کانال‌ بالا بردمش. وزنش بیش از صد کیلو بود. موج انفجار گاهی زمین و آسمان را روی سرم می‌چرخاند و روی او می‌افتادم. به هر مشقتی بود او را لب کانال‌ گذاشتم و تا قبل از این‌که خمپاره یا موشک بعدی فرود بیاید او را به سمت دژ غلتاندم. چهار متر از بالا تا پایین دژ غلتید و باز هم دریغ از یک آخ.


پاورقی ------------------------------------------؛

چند روز بعد وقتی در مرحله سوم عملیات کربلای ۵ مجروح شدم به بیمارستان نورافشار در تهران انتقالم دادند از قضا در اتاقی بستری شدم که سعید اسلامیان هنوز آنجا بود. وقتی مرا دید خندید و گفت: بی‌انصاف، با گوسفند قربانی هم آنطور که تو مرا روی دژ غلتاندی، معامله نمی‌کنند.»


وقی مهتاب گم شد، صفحه ۶۰۱ 


سردار شهید سعید اسلامیان

شهیدان علی خوش‌لفظ و سعید اسلامیان

بیمارستان نورافشار تهران


شهیدان علی چیت‌سازیان و سعید اسلامیان

شهیدان علی چیت‌سازیان و سعید اسلامیان

نفرات دوم و سوم از چپ


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها